قصه بانوی شهر طلایی حسنلو...

متن اصلی

در روزگاران خیلی دور، در شهری به نام حسنلو در دل آذربایجان، مردم مهربان دلی بودند که همیشه با هم همکاری و دوستی داشتند. آن‌ها هر وقت به چیزی نیاز داشتند یا آرزویی در دلشان بود، به ایزدبانوی مهربان‌شان پناه می‌بردند؛ بانویی که همه‌ی بچه‌ها و بزرگ‌ترها او را دوست داشتند و باور داشتند مراقبشان است.

مردمان شهر، برای سپاسگزاری و یاد کردن از این بانوی مهربان، مجسمه‌ای زیبا ساختند تا همیشه همراه‌شان باشد؛ یک سردیس کوچک و ارزشمند. این سردیس حدود ۳ هزار سال پیش ساخته شده و با دقت زیاد، هر تکه و نقش آن با محبت و احترام تراش خورده است.

اکنون این سردیس در موزه ایران باستان نگهداری می‌شود تا قصه مهربانی مردم حسنلو را برای همه بچه‌های ایران و جهان تعریف کند.

هر کدام از این یادگارها، پلی هستند بین امروز و دیروز؛ آن‌ها به ما یاد می‌دهند تا همیشه مهربانی، احترام به دیگران و سپاسگزاری را فراموش نکنیم. اگر از این گنجینه‌ها حفاظت کنیم، مهر و دانایی همیشه در دل سرزمین‌مان می‌ماند.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *